کودکانه
کودکانه

 

   

 

 
 
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.
 
 
 
 
 
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
 
 
 
 
 
 
 
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
 
 
 
 
 
 
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
 
 
 
 
 
 
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
 
 
 
 
 
 
 
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
 
 
 
 
 
 
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
 
 
 
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
 
 
 
 
 
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
 
 
 
 
 
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد.
 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهشنبه 6 خرداد 1391برچسب:دانه خوش شانس(قصه های کودکان) , توسط حسین-غزل
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.